رُستن از سنگ
نویسنده: مرتضی عنابستانی
زمان مطالعه:8 دقیقه

رُستن از سنگ
مرتضی عنابستانی
رُستن از سنگ
نویسنده: مرتضی عنابستانی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]8 دقیقه
وقتی در مورد نوشتن و موفقیت در آن صحبت میشود، گویی باغبانی وجود دارد که از رمزوراز رُستنیها باخبر است و دست مشتاقان را میگیرد و با خود به باغچهی موعود میبرد تا سرآغاز رویش هنری را نشانشان دهد. در این تمثیل، نویسندگی به باغچه میماند. باغچهای که نیازمند همخوردن با خاکهای غنی، کودهای قوی و توجهی نازپرورانهست. این باغچه نباید لگد بخورد و مرز آهنیاش مخدوش و به ساحتش بیاحترامی شود. اما گاهی همانلحظه که ناظران، کاغذوقلمبهدست، به باغچهای مینگرند که عصارهی خصائل آثار موفق تاریخ است، گوشهی حیاط، گیاهی نحیف و عجیبالخلقه از میان ترکِ سنگِ انباری، در سایه سربرمیآورد و آبستنِ امکان بالقوهی درخشیدن است. گیاهی که مسیر باغچه را بلد نیست و حتی اگر بلد میبود، اندام ضعیفش مضحکهی اهالی باغچه میشد و احتمالاً بهعنوان علفی هرز، قضاوتش میکردند. آیا منظورم این است، آموزشدیدن و مطالعهی آثار فاخر بیاهمیت است؟ به یک معنا باید از باغچهها و باغبانها ناامید بود؟ نه، ابداً. صحبت دربارهی ارزش نادیدهگرفتن و نادیدهگرفتهشدن است. دربارهی ارزش بیراهههاست. دربارهی ضرورتِ داشتنِ جسارت، برای اشتباهکردن است. دربارهی ارزشِ نقص و ایراد است. بد نیست از این منظر هم به موضوع نوشتن بنگریم. با این حال، صحبتهایی که تا کنون شد یا در ادامه خواهید خواند را بیهیچعنوان نباید با سهلانگاری در امر نوشتن اشتباه گرفت؛ اتفاقاً تاکید بر نوعی مسئولیتپذیریست که از عهدهی هرکسی برنمیآید.
از طرفی دیگر، همیشه از اینکه فلاننویسنده یا شاعر را حرفهای میخوانند، خندهام میگیرد. درنظرم حرفهایها شیّادند، یا در بهترین حالت، حراّف. درست میگویند «نوشتن، جانکندن» است، ولی خب آنکه مجدّانه به قتل خویش ایستاده، نابلدِ زندگیست! مثل کودکان، که نابلدِ زندگیاند و همهچیز را برای بار اول است که تجربه میکنند و قامتشان به اندازهگیری خطرها نمیرسد. کودکانی که فراموشکردن را از اندوختن بهتر بلدند و زندهترین و زیباترین قدمها را زمانی برمیدارند که تازه بهراه افتادهاند و ناشیاند و همینکه قدمهایشان سنجیده و حرفهای شد، جز یک نمایشِ کسلکنندهی دردسرساز، چیز دیگری نیستند. برای من، هر متنی که از کمال، دور و با نقص خود کنار آمده باشد، انسانیتر است. بهتریننویسندگانی که میشناختم نیز آماتور بودند. هوشنگ مرادی کرمانی آماتوری بینظیر بود. آماتور یعنی آنکه با نوشتهاش طوری به صورتت مشت میکوبد که نمیدانی از کجا خوردهای. دستش بهراحتی رو نمیشود. غافلگیر میشوی، اما بهخاطر نمیآوری چهطور اینگونه تحت تاثیر قرار گرفتهای. بهقول استادِ بروسلی در فیلم اژدها وارد میشود: «بالاترین و آخرین تکنیک، تکنیکنداشتن است». به تعبیری، حرفهای کسانیاند که مرعوب تکنیکها شدهاند و آماتورها کسانی که به بیفنی رسیدهاند.
پدرم نقاش چهره و منظره بود، یک نقاشِ آماتور. استادِ بزرگی نداشت. شناختهشده نبود. و تابلوهایش در مغازهمان زیاد فروش نمیرفت. اما تابلوهایی که میکشید، نسبتبه نقاشیهایی که از بیرون سفارش میدادیم، یک ویژگی منحصربهفرد داشت: سنگین بود. گاهی وزن یک بومِ نقاشی پدرم، با نقاشیِ قابدار دیگران برابری میکرد. این، تنها یک دلیل داشت: استفاده از رنگ بسیار. پدرم در گذاشتن رنگ روی بوم، بینهایت جسور بود. بعدها درنظرم این جسارت لازمهی تشخص میآمد. مهم نبود که این کار اصلاً اقتصادی نبود و هزینهها را بالا میبرد. مهم نبود که تابلوهایش از مشتری دلبری نمیکرد. مهم نبود مرزهای وجودی یک اثر یا آدم، از یک مغازهی بیستوچندمتری فراتر نمیرفت. او خودش بود و این را هرکسی میتوانست تشخیص دهد. اینکه خودش را عریان در لایههای برجستهی رنگش نشان میداد، سخاوتمندانه بود. سخاوتمندانه بود، چون صداقتداشتن سخاوتمندانه است.
اما موضوعی که از من خواستهشده تا دربارهی آن بنویسم، اینها نیست. موضوع این است: عاداتِ نوشتن. با این حال، از گفتن این مقدمات ناگزیر بودم. برویم سر اصل مطلب. من مسیر سرراستی برای تعریف سطوح مختلف نویسندگی میشناسم 1. نویسنده کسی است که مینویسد؛ پس قاعدتاً کسی بیشتر نویسنده است، که بیشتر مینویسد. 2. همچنین نویسندهی آگاه کسیست که مینویسد و میخواند؛ پس قاعدتاً کسی نویسندهی آگاهتریست که بیشتر بنویسد و بخواند. 3. و درنهایت نویسندهی متشخص، کسیست که در این فرایند پیاپی نوشتن و خواندن، به کشف خویشتن میرسد؛ پس قاعدتاً کسی نویسندهی متشخصتریست که خویشتن را از طریق فهم بیشتر و عمیقتر نقصهای فردیتسازش کشف کند. اینجاست که باغچهها و عصارهی آثار فاخر ادبی به کار نمیآید؛ چرا که اولاً آنها بیرون از مایند و درثانی، بهعنوان نتایجی درکمال از فعالیت ادبیِ انسانهایی ممتاز معرفی و خوانده میشوند، نه فرایندهایی مشحون از نقصهای فردیتساز.
پس اولعادتی که میتوان ساخت، این است که تلاش کنیم انتظارمان از نوشتن یک متن ادبی خوب، نه کمالگرایانه که تکاملجویانه باشد. نگاه کمالگرایانه به نوشتن، پیاپی باغچه را پیش چشم خود میآورد و اندام سترگِ آثار ادبی را بررسی میکند. این نگاه نتیجهگراست و غالباً به مقاصد زیباشناختی محدود میشود. این نگاه میخواهد با شناخت دقیقِ مسیرهای رفتهشده، برای خودش جایگاهی آبرومند در گوشهی باغچه فراهم کند. دوست ندارد اشتباه کند و مسخره شود. دوست دارد از جشنوارهها جایزه بگیرد و پیاپی تایید شود. اما از آنسو، نگاه تکاملجویانه، با استمداد از جهل و خبط و خطا، از زیر سایهی سنگین تاریخ عظیم ادبی شانه خالی میکند و مسیرهای نرفتهای را میپیماید. نگاه تکاملجویانه مجبور است به فرایند توجه کند، لذا مطالعهی آثار پیشینیان نیز برایش صرفاً التذاذبخش نیست، بلکه بیشتر شکبرانگیزانه است. این نگاه، مطالعهی گذشته را بهمثابهی مطالعهی فرایند میبیند و مدام از خود میپرسد «در این بیغولهای که هستم این فرایند کمکی میکند یا نه؟». برای همین، نگاه تکاملجویانه در خوانش ادبی، به دنبال یافتن فرایندهای خویشاوندِ خود است. به دنبال آن است که آدمهای خود را پیدا کند.
دیگر عادتی که میتوان ساخت، این است که تلاش کنیم محیط را بهنفع اهداف نویسندگی خود تغییر دهیم. حقیقت برای من که اینگونه است: نوشتن نه از اراده، که از زیستی کاتبانه و شاعرانه منبعث است. تغییر محیط بهنفع نوشتن، صرفاً به داشتن ملزومات یا فراهمکردن محیطی متمرکز نیست -که آنها هم خوب است- بلکه چیدن همهی امور بهنحویست که نوشتن، پربسامدترین و قدرتمندترین «واکنش» شما به محیط باشد. درواقع شما در شرایطی قرار گیرید که «نوشتن واکنش شما به زندگی باشد، نه کُنش شما در زندگی». این تفاوتی مهم است که فهمش میتواند تفاوتها را رقم بزند. در این شرایط، مهمترین کاری که یک نویسنده میتواند انجام دهد، انتظارکشیدنی هشیارانه است؛ انتظاری صیادگونه. باید منتظر بود تا ایدهای نایاب، از طریقی نامألوف، مثل شیوهی قرارگیری انگشتان هنگام گرفتن میلهی اتوبوس، در دایرهی قلاب پا نهد و ناگهان واکنش، حلقه را تنگ کند و ایده را بالا بکشد.
عادت دیگری که میتوان پرورش داد، این است که تلاش کنیم در عین آشفتگیِ لازم برای نوشتن، نظمی را حفظ کنیم. آشفتگی در عین نظم، لازمهی ادامهدادن است. باید پیاپی به ابهام مسیر و ناآگاهی از شرایط نگریست و آن را تئوریزه کرد. به یک معنا باید از نتیجه چشم دوخت و به فرایند خیره شد. از این نظر، یک نویسنده در یک جهان یکنفره است. به این معنا که باید تمام وجود و توان خود را برای تمرکز بر فرایندِ خود بسیج کند؛ گویی که هیچکس دیگری وجود ندارد. بهنظر میرسد نوشتن به قصد گرفتن تمام زندگی نویسندهاش میآید و اشتراکبردار نیست. مسیر آزمایش و خطا که از آن به جهل و خبط و خطا تعبیر شد، انرژیبر است و میتواند روندهاش را هرلحظه از پا درآورد. آنچه باعث میشود که در مسیر بمانیم، توجه منظم به فرایند است. این نگاهِ فرایندی به نوشتن باعث میشود که به این نتیجه برسیم: «اثر ادبی یک سیستم است». این نگاه سیستماتیک راهگشاست و باعث خودآگاهی نویسنده میشود. از طرفی دیگر، پرده از پرسش بسیار مهم دیگری میگشاید: نویسنده حقیقتجوست یا حقیقتساز؟ هر سیستم نیازمند قلب تپندهایست که همهی اجزاء حول آن شکل گیرد. این قلب تپنده همان حقیقتیست که در پاسخ به چرایی شکلگیری اثر ادبی ایجاد شده است. درواقع با استمداد از نیچه میتوان گفت «نویسندهای که چرایی اثرش را یافته، چگونگی پردازشش را خواهد یافت». به نظر میرسد، حقیقتجویی کشف سیستمهای دیگر است و حقیقتسازی ایجاد سیستم خود؛ به این شرط بعید که حقیقتجویی کاملاً بری از حقیقتسازی باشد. لذا حقیقتسازی عملیست که نویسنده لاجرم باید آن را انجام دهد. هرچه این حقیقت ساختهشده، کیفیتی پیچیدهتر و درهمتنیدهتری داشته باشد، نشان از سیستمی بزرگتر میدهد. 1. حفظ نظم در عین آشفتگی امکان توجه به فرایندها را ممکن میسازد، 2. توجه به فرایندها، سیستمها را بهینه میکند و 3. بهینهشدن سیستمها، بر کیفیت حقیقتهای ساختهشده میافزاید.
دو موضوع دیگر بود، اما خسته شدم و فرصتی هم برای عقبانداختن تحویل این متن ندارم! بهتر است حال، صحبت از عادتی حیاتی به میان آید که بهاندازهی تمام عادتهای گفته و ناگفته مهم است. عادتی که میتواند جلوی آلودگیهای زیستمحیطی متن را تا حدودی بگیرد؛ عادت ساکتشدن. درواقع فهمیدن این نکته که چه زمانی بس است و باید سکوت کرد. مثل همین حالا، که بهتر است این متن را ناتمام رها کنم و خفه شوم.

مرتضی عنابستانی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.